هماهنگی مغز و قلب پیوندهای گمشده با گرگ برادن

پیوندهای گمشده با گرگ برادن

هماهنگی مغز و قلب

پیوندهای گمشده
با گرگ برادن

هماهنگی مغز و قلب

من گرگ برادن هستم

ورود شما را به این ویژه
برنامه خوش آمد می گویم

برنامه”پیوندهای گمشده”
حقیقت های ژرف از مبداء,تاریخ,سرنوشت و تقدیر ما

در بخش قبل ما همجوشی عجیب دی ان ای
باستانی را مورد بررسی قرار دادیم

که باعث به وجود آمدن انسان شد

و همین است که ما را از دیگر
جانداران متمایز می سازد

همچنین ما پی بردیم
که بسیار دقیق بوده

در عملکرد فوق العاده
و زمانبندی این همجوشی

چیزی ورای عملکرد
طبیعت یا تکامل طبیعی

دست داشته اند

اتفاق دیگری این بین افتاده است

این جایی است که علم
واقعی به بن بست می رسد

زیرا پاسخ به این سوال که آن همجوشی چگونه
اتفاق افتاده از نظر علمی ثابت شده نیست

حداقل تا الان که نشده

اما چیزی که با اطمینان
می دانیم این است که

به خاطر ساختار ژنتیکی ما

به خاطر اینکه آن همجوشی صورت گرفته

و به خاطر اینکه ما دارای
کروموزوم شماره ۲ هستیم

ما مالک توانایی های
خارق العاده ای هستیم

که ما هر موقع دلمان بخواهد و یا نیاز داشته باشیم
و خواستار آن باشیم ,می توانیم آنها را برانگیزیم

و در این بخش ما این استعداد
نهانی را آشکار می کنیم

و اینکه یک انسان توانا و
با استعداد چه می تواند باشد

خب یکی از اصول کلیدی
تئوری فرگشت داروین

توسط یکی از همکارانش به
او پیشنهاد شد, آلفرد والاس

همان زمان ,والس یک حامی
,یک محقق و یک دانشمند بود

او به تئوری تکامل باور داشت

او در واقع برای خلق تئوری
داروین با او همکاری کرد

و بهایی که آلفرد والاس در این راه پرداخت
کرد جنبه کلیدی برای تئوری تکامل بود

به این سادگی بود

طبیعت تنها چیزهایی به ما
می دهد که ما نیاز داریم

به عبارت دیگر

وقتی ما سردمان است طبیعت توانایی
گرم کردن بدنمان را به ما می دهد

یا اینکه طبیعت وقتی ما در تاریکی هستیم
و نوری نیست به ما قابلیت دیدن می دهد

یعنی درست زمانی که ما
به آن توانایی نیاز داریم

میخواهم عین حرف های آلفرد
والاس را برای شما بخوانم

زیرا اساس اینکه ما به کجا می رسیم و این
اکتشافات به ما چه می گویند را نشانه رفته است

در فصل آخر کتاب “کمک
به نظریه انتخاب طبیعی”

که در سال ۱۸۷۰ به چاپ رسید

آلفرد والاس می گوید, نقل قول

طبیعت هیچگاه به موجودی ورای نیاز
هر روزش استعدادی ارزانی نمی دارد

طبیعت هیچگاه به یک گونه
موهبتی بخشش نمی کند

که فراتر از نیاز هر روزه آن موجود باشد

و مشکل همین است

ایراد کار این است که همه ی ما
صاحب استعدادهای خدادای هستیم

ما همگی به عنوان یک گونه, از
این استعدادها بهره مند هستیم

به همین دلیل است

همانطور که گفتیم ما دویست
هزار سال پیش پدید آمدیم

و زمانی که پدید آمدیم

ما از قبل ویژگی هایی داشتیم که ما را از
دیگر جانداران بی نقص هم متمایز می ساخت

ما کاملا توانا بودیم
با ظرفیت کامل

این صفات آرام و تدریجی و در
طولانی مدت به دست نیامده است

مثلا وقتی ما دویست
هزار سال پیش پدید آمدیم

ما مغزی داشتیم که ۵۰ درصد
بزرگتر از بستگان اولیه ما بوده

که ما گمان می کردیم به تدریج و
به آرامی در طول زمان تکامل یافته

قدرت تکلم ما تکامل یافته بود

ما ویژگی های پیشرفته ای در انگشت های
مخالف داشتیم انگشت های دست و پا

که به ما اجازه انجام
هر کاری را می دهند

ما زبان های پیچیده ای هم داشتیم

و چیزی داریم به نام
شبکه عصبی گسترش یافته

شبکه عصبی پیشرفته و گسترش یافته

در مورد آن کلی صحبت خواهیم کرد

شبکه عصبی پیشرفته
و گسترش یافته ما

به ما توانایی می دهد که
دیگر گونه های جاندار,حداقل

آن نمونه هایی که ما امروزه روی زمین از
آنها خبر داریم,از آن بهره مند نیستند

اما ما آن توانایی را داریم

و وقتی ما پذیرای آن ویژگی ها می شویم
و می فهمیم چه حرفی برای گفتن دارند

دری به روی قلمرویی از
قابلیت ها باز می کند

و معنای توانایی و قابلیت تمام و
کمال انسان در این جهان را نشان می دهد

با یک اکتشاف نسبتا
جدید شروع می کنم

که در سال ۱۹۹۱ به وقوع پیوست

اکتشافی درباره قلب انسان است

این به خودی خود جالب می باشد

زیرا ما یعنی جامعه ی ما

عمل پیوند قلب از یک انسان
به انسان دیگر انجام داده است

از دهه ۱۹۶۰

و آنها در این عمل نسبتا موفق بوده اند

این عمل لزوما هر
روز انجام نشده است

اما هرساله نزدیک به ۵۰۰۰
پیوند قلب در جهان صورت می گیرد

و نسبتا موفقیت آمیز هستند

و دانشمندان این موفقیت را معطوف این می دانند
که آنها هرچه که درباره قلب وجود دارد می دانند

و به همین دلیل است که

اکتشافی که اکنون
می خواهم به شما نشان دهم

در اواخر سال ۱۹۹۱ انجام شد

اکنون در خور توجه است

چگونه توانستیم بدون قبول داشتن
این اکتشاف تا این حد پیش برویم؟

خب این اکتشاف در مورد

این است که ما در قلبمان نزدیک
به چهل هزار سلول مخصوص داریم

که با شیوه ی بسیار
ویژه ای متمرکز شده است

سلول های ویژه

به آنها پی شاخه حسی می گویند

پی شاخه حسی

یک اصطلاح بسیار فنی است

به این معنی است که آنها
ذاتا سلول های شبه مغز هستند

با این تفاوت که در مغز نیستند

در قلب هستند

و آنها درون قلب هستند

طوری متمرکز شده اند که

که دانشمندان این
سلول های درون قلب را

مغز کوچکی در قلب, می نامند

یکی از چیزهایی که
بسیار برای من جالب است

نام مردی است که این
سلول را یافته است

فامیل او آرمور است

آرمور

در زبان فرانسه به معنی عشق است

خب وقتی من درباره
سرنوشت کارمایی می اندیشم

و این که شاید کارمای این مرد این بوده که

در سن ۵ سالگی از او بپرسند
دوست داری چکاره شوی

و او بگوید میخواهم
اکتشافی درمورد قلب بکنم

این اسم منه

این نوع اکتشافات بسیار قوی هستند

و چیزی که او بدان پی برد این است که

چهل هزار سلول در قلب انسان است

و این یک استعاره نیست

مفهوم مستقیم است

این سلول ها در قلب ما

هرکدام به صورت مجزا از سلول های
مغز و نورون های مغز یاد می گیرند

آنها به صورت مستقل از
سلول های مغز فکر می کنند

آنها به صورت مستقل از
سلول های مغز احساس می کنند

خب نتیجه ای که اکنون
به آن رسیدیم این است که

ما یک نوع هوش که در قلبمان
متمرکز شده است داریم

که می تواند کاملا مستقل از آنچه
که در مغز اتفاق می افتد عمل کند

و همانطور که اکنون مشاهده خواهید کرد

آنها همچنین می توانند
با یک دیگر وصلت کنند

آنها می توانند با آنچه که
در مغز انسان است هماهنگ شوند

قلب و مغز شاید بتوانند با روشی بسیار خاص با
یکدیگر هماهنگ شوند تا این عملکرد را بیدار کنند

قبل از اینکه در مورد آن صحبت کنیم

می خواهم چند مثال بزنم در مورد اینکه این
سلول ها به راستی چه هستند و عملکردشان چیست

برای پزشکان و دانشمندان
بسیار معمولی است

آنها به همایش ها می روند

و با دیگر دانشمندان
و محققان و پزشکان

تجاربشان در زمینه تحقیقات
روی قلب را به اشتراک می گذارند

یا برای پزشکان تحقیقات در مورد پیوند قلب

و خیلی معمولی است که
داستان هایی بشنویم از

یک گیرنده قلب ,یعنی یک گیرنده
با پیوند قلب موفقیت آمیز

پی میبرد که خصوصیات
اخلاقی اش تغییر کرده

و دیگر در مورد خودش و زندگی اش مثل
قبل از عمل پیوند قلب نمی اندیشد

خب یکی از آن داستان ها , به عنوان مثال

در مورد خانمی بود
که گیرنده قلب بود

و می دانست آن قلب
متعلق به یک آقاست

و معمولا اطلاعات اهداکننده
برای گیرنده فاش نمی شود

معمولا این اطلاعات در
دادگاه مهروموم می شود

و قابل دریافت نیستند

اما راه هایی هست که بتوان به
آنها دسترسی پیدا کرد,خواهید دید

اما نه به آسانی

خب پیوند قلب آن زن موفقیت آمیز بود

وقتی دکتر برای بررسی او آمد

او پرسید: چه احساسی داری؟

او گفت خوبم

حس فوق العاده ای دارم

فقط گشنه هستم

دکتر هم گفت باشه به بیمارستان
می سپارم برایت غذا بیاورند

او به سرعت او یکه خورد

و گفت من غذای
بیمارستانی نمی خواهم

او یک غذای بسیار مخصوص سفارش داد

و همین است که داستان را جالب می کند

زیرا آن ها یک نوع غذایی بودند که او در
زندگی اش تا قبل از گرفتن آن قلب نخورده بود

یک نوع غذای خیلی خاص,که فقط
یک جا میتوانستی آن را پیدا کنی

و آن رستوران فست
فود کی اف سی بود

کی اف سی تنها غذایی بود که
هوس او را برآورده می کرد

خب بعد از اینکه او
از بیمارستان مرخص شد

او می خواست بفهمد قلب چه
کسی به او اهدا شده است

مدارک مهر و موم شده بود

اما او کمی کارگاه بازی در آورد

و به سراغ آگهی های فوت رفت

چون شهر کوچکی بود

او می توانست به عقب برگردد
و او متوجه شد قلبی که به او اهدا شده

از طرف مردی بوده است که در یک
سانحه موتورسواری فوت شده است

و آن زن رد او را گرفت

از طریق آگهی های درگذشت

از طریق خانواده او ,پدر و مادرش

با آنها در مورد زندگی مردی صحبت
کرد که قلبش دیگر در سینه او می زد

و در آن گفت و گوها

متوجه شد غذای مورد علاقه
آن مرد کی اف سی بوده است

و زمانی که پزشکان
اینچنین چیزی می شنوند

آنها می گویند,هاه آیا اتفاقی نبوده؟

جالب نیست؟

و آنها به سراغ پیوند
قلب بعدی می روند

و بارها و بارها این اتفاق می افتد

و به صورت یک روایت
به تحریر در می آید

تا اینکه یک داستان بخصوص
همه چیز را تغییر می دهد

داستانی است که در یک شهر کوچک در
ایالت های غرب میانه آمریکا اتفاق افتاده است

درباره یک دختر بچه ۸ ساله است

که قلبی از یک دختر بچه دیگر
که دو سال بزگتر بود دریافت کرد

یعنی یک دختر بچه ۱۰ ساله

پیوند قلب موفقیت آمیز بود

و معمولا این اتفاق می افتد

پزشکان تلاش می کنند قلب فرد اهداکننده
را با گیرنده از نظر سن و سال تطبیق دهند

پس یک فرد جوان نمی تواند گیرنده یک
قلب از فردی با سن خیلی بالاتر باشد

خب آن دختر بچه قلب را دریافت کرد

پیوند قلب موفقیت آمیز بود

اما اتفاقاتی افتاد

تقریبا خیلی سریع

او شروع به خواب دیدن کرد

خواب های مکرر

خواب های ترسناک

خب می شود آنها را کابوس نامید

آن کابوس ها شروع شد

هرشب و هرشب و هرشب

فقط یک شب نبود

چندبار در هفته کابوس می دید

آنقدر زیاد بود که پزشکش تشخیص
داد اتفاقی درحال رخ دادن است

و چیزی بود که دور از
حیطه مهارت های او بود

خب پزشکش گفت من به وظیفه ی خود عمل کردم

به شما قلب جدیدی دادم

موفقیت آمیز بود

اکنون می توانی زندگی کنی

به اعتقاد من باید با کسی
در مورد خواب هایت حرف بزنی

خب پزشکش ملاقات با یک
روانپزشک را برای او ترتیب داد

و آن روانپزشک سریعا تشخیص داد که
آن خواب ها ,خواب های معمولی نبود

و نمایانگر یک خاطره هستند

سوال این است: خاطره ی کدامشان؟

این دختر بچه هرشب خاطره
چه کسی را در سر دارد ؟

بنابراین آنها یک نقاش قانونی را آوردند

تا آن دختر بچه بتواند نشانه های خوابش از لحظه ای
که به خواب می رود مو به مو به آن هنرمند بگوید

و خوابی که تقریبا هرشب مثل هم است

خب آن هنرمند آمد و دختر بچه
شروع به تعریف کردن خوابش کرد

این چیزی است که او گفت

او گفت خواب هایم همیشه
در تاریکی شب شروع می شود

و در یک جنگل هستم

در یک منطقه جنگلی

و خیلی سریع می دوم
زیرا کسی دنبال من است

یک مرد,یک مرد هیکلی مرا تعقیب می کند

به سرعت در تاریکی می دوم

می لغزم و به زمین می خورم

آن مرد به من می رسد
و شروع به تجاوز می کند

زمانی که در حال تجاوز به من
است به چشم هایم نگاه می کند

و کلمات مشخصی را به من می گوید

او همان کلمات را برای آن
هنرمند قانونی بازگو کرد

و سپس آن مرد مرا می کشد

خب آن هنرمند اکنون تصویر یا برداشتی
از حافظه ی آن دختربچه از خوابهایش دارد

تصویری از مردی که در خواب می بیند

و او عین کلماتی که آن مرد در حالی که جان دختر بچه
را در خوابش می گیرد به او می گوید ,را دارد

آنجا یک شهر کوچک بود

و این اطلاعات در تمام گزارش های خبری
منتشر شد و به گوش تمام کارشناسان رسید

و طولی نکشید تا مردی که شبیه
آن توصیفات بود را پیدا کردند

و وقتی او را برای بازجویی آوردند

او خیلی سریع در هم شکست

و او اعتراف کرد که در واقع او
آن دختر را به قتل رسانده است

او اعتراف کرد که جان آن دختر را گرفته است

و جواب اینجاست,وقتی بازجوکننده

وقتی بازپرس

از او در مورد جزئیات پرسید

او دقیقا کلماتی که آن دختر بچه با آن هنرمند
در مورد خواب هایش درمیان گذاشت را بازگو کرد

براساس آن شواهد آن مرد متهم شد

او محکوم شد

او گناهکار شناخته شد,مجازات شد و اکنون
برای قتل آن دختر بچه به زندان محکوم شده

و این اتفاق تنها از این راه ممکن شد که

خاطرات قتل آن دختر در
سلول های قلبش که اکنون در

بدن گیرنده جدید یعنی همان
دختربچه است جای گرفته

و او توانایی به اشتراک گذاشتن آن
خاطرات را با مقامات مسئول داشت

من این داستان را به یک
دلیل با شما به اشتراک گذاشتم

اینکه خاطرات در قلب ما
چقدر واقعی به نظر می رسند

این یک استعاره نیست

قلب یک منبع واقعی
برای نمایش حافظه ماست

که همه ی ما آن را داریم

اما قلب زبان مخصوص به خود را دارد

قلب با زبان متفاوت از
مغز با ما حرف می زند

و ما می توانیم با زبانی متفاوت
از مغز ارتباط برقرار کنیم

خب اکنون متوجه شدیم
این سلول های ویژه

این نورون های حسی

سه عملکرد دارند

آنها به صورت مستقل یاد میگیرند, به یاد
می آورند و بدون کمک سلول های مغز , می اندیشند

آنها می توانند برای ایفای نقش
با سلول های مغز هم آهنگ شوند

خب اکنون از شما می خواهم

به حرف هایم فکر کنید

دو عضو متفاوت

قلب و مغز

اما آنها شبکه عصبی گسترده ای
را با یکدیگر سهیم می شوند

که از طریق همجوشی
ژنتیکی میسر می شود

که دویست هزار سال پیش رخ داد و ما
به این که اکنون می بینید تبدیل شدیم

ما معمولا, در فرهنگ ما

ما خیلی به مغزمان عادت کرده ایم

بعضی اوقات ما قلبمان
را به حساب نمی آوریم

مخصوصا برای مردان در فرهنگ غرب

ما عادت کرده ایم که حسی که از قلبمان
دریافت می کنیم را نادیده بگیریم

در این بخش ما به آن می پردازیم

دیگر فرهنگ ها کاملا متضاد هستند

آنها فرهنگ هایی هستند که در
آن وقتی کودکی متولد می شود

برای مثال کوگی در آمریکای جنوبی

تاکید آنها برای کودکان روی پرورش دادن افکار,احساسات
و حافظه ی قلبشان در چند سال اولیه است

سپس آنها در جهانی پر از فعالیت های فیزیکی غوطه ور
می شوند تا افکار ذهنی شان را درگیر کنند

ولی آنها با مغزشان و از
طریق قلب جهان را درک می کنند

درحالی که ما یاد گرفتیم قلبمان
را از طریق دنیای مغزمان درک کنیم

به نظرم بسیار جذاب است

نمی خواهم بگویم غلط است
یا درست خوب است یا بد

ولی راه های خیلی متفاوتی برای
پذیرفتن این استعداد نهانی وجود دارد

می خواهم به همین نکته برسم

به همین دلیل است که این مطلب
را با شما در میان گذاشتم

ما این استعداد را داریم

و از لحظه ای که پدید
آمدیم با ما بوده است

و آن آرام و تدریجی و در طی
زمان طولانی به وجود نیامده است

این استعداد به ما عطا شده

خب این به چه معنی است

داشتن این استعداد در زندگی
چه مفهومی می تواند داشته باشد

خب

وقتی ما مغز و قلبمان
را با هم هماهنگ می کنیم

همین است که به ما توانایی های
خارق العاده می دهد

ما قلب و مغزمان را با هم هماهنگ می کنیم

دوباره می گویم دو عضو جدا

یک شبکه عصبی مشترک
را باهم شریک می شوند

پس پی شاخه های عصبی در قلب
و پی شاخه های عصبی در مغز

ناگهان

ما به یک پردازشگر اطلاعاتی
پیشرفته دسترسی پیدا می کنیم

می توانیم خیلی خیلی سریع
بیاندیشیم و مشکلاتمان را حل کنیم

ما همچنین قدرت به یادآوری داریم

ما داخل اتاقی می شویم

در موردش فکر کنید,کاملا حقیقت دارد

وقتی وارد اتاقی می شوید
به آن نگاه می کنید

چشمان شما آن را می بیند

شاید شما تلاش خودآگاهی نکرده اید
که آن را به خاطر بسپرید

اما شما تمام اطلاعات را در بر گرفته اید

همه اش همان جا است

هارمونی مغز و قلب به ما این اجازه را می دهد
که این گونه اطلاعات را به یاد بیاوریم

این هماهنگی در قلب و مغر

دری به روی گذرگاه
ناخودآگاه ما باز می کند

گذرگاهی به ناخودآگاه ما

ما نیاز به هیپنوتیزم نداریم

یا آنکه در وضعیت خلسه باشیم

ما می توانیم,اما مجبور نیستیم

زیرا ما این قابلیت را داریم که این
حالت را برای خودمان به کار بیاندازیم

ما موجودات خودشفا دهنده هستیم

در مورد چه نوع شفایی صحبت می کنم؟

ما در مورد ناخودآگاه مان صحبت می کنیم

چرا شما دسترسی مستقیم به
ناخودآگاهتان را می خواهید؟

خب یک جواب کوتاه به
این داستان بلند این است

از لحظه ای که ما در رحم مادر هستیم

تا وقتی که شش سالمان می شود

ما شروع به جذب از
طریق محیط می کنیم

الگوهای شخصیتی
الگوهای رفتاری

از سرپرست هایمان

یا والدینمان یا پدر مادری
که حضانت ما را متقبل شده اند

یا خاله و عمو و پدربزرگ و مادربزرگ مان

یا شاید از دوستان مان

از لحظه ای که در رحم هستیم

و از طریق شکم مادر
صداها را می شنویم

تا لحظه ای که شش ساله می شویم

ما در یک حالتی از مغز
هستیم که اسفنج مانند است

و به آن خلسه هیپنوگاگیک می گویند

و ما نمی دانیم چگونه آنچه را
که داخل می آید را تصفیه کنیم

خب این روش طبیعت برای آمده کردن
ما به منظور ورود به این دنیاست

ما به طور ناخودآگاه این الگوها را فرا می گیریم

و یاد می گیریم چگونه در
این دنیا واکنش نشان دهیم

ببینید

اگر شما در یک خانواده
خیلی سالم به دنیا بیایید

با والدین بسیار سالم و روش های
سالم برای مدیریت کردن زندگی

این بسیار عالی است

و اگر اینگونه نباشد

تعداد کمی را می شناسم که بتوانند صادقانه
بگویند در یک خانواده سالم زندگی می کنند

اگر در آن خانواده سالم نباشیم

در این صورت ما با الگوهایی در روابط دوستی ,دوستی های
صمیمی,روابط عاشقانه ,رفاقتی,خواهربرادری,پدرمادری

حتی رابطه با جسم خودمان

با عضو های بدنمان

همگی به الگوهای
ناخودآگاهی بر می گردند

که الگوهای سالمی نبوده اند

و از طریق دسترسی ما به ناخودآگاهمان
است که می توان آنها را تغییر داد

ما می توانیم الگوهای جدید
سالم و درخشانی بکار گیریم

جایی که زندگی را از طریق دسترسی
به ناخودآگاهمان تصدیق کنیم

خب این تنها یکی از
قابلیت هایی است

که ما می توانیم انجام دهیم وقتی
مغز و قلب هماهنگی شوند

هماهنگی بین قلب و مغز

به ما امکان دسترسی به وضعیت خارق العاده ای
از یک بصیرت عمیق می دهد

نکته کلیدی اینجاست

بصیرت عمیق , به صورت خودآگاه

به صورت ارادی

به نظرم همه ی ما این
تجربه را داشته ایم

که تلفن را برداریم,به کسی زنگ بزنیم

و آن شخص از قبل همانجا باشد

لحظه هایی در زندگی ام بود

که من می توانستم

هر یکشنبه

هرجای دنیا بودم

گوشی را بردارم و به مادرم زنگ بزنم

و ما همیشه منتظر مکالمه روز یک شنبه بودیم

همیشه اتفاق نمی افتاد
اما بیشتر اوقات بود

من تلفن را بر می داشتم
تا به مادرم زنگ بزنم

و او همان موقع پشت خط بود

یا تلفن را بر می داشتم به
مادرم زنگ بزنم و خط اشغال بود

تلفن را قطع می کردم

و تلفن همان موقع زنگ می خورد
چون او داشت خط من را می گرفت

درست همان لحظه

او قبلا از این کار بدش می آمد

مادرم,پشت تلفن زمزمه می کرد

وقتی بالاخره به هم متصل می شدیم

منظورم این است-هیچ کس گوش نمی داد
اما او با خود زمزمه می کرد

او می گفت: دیدی گفتم هر موقع من به تو
زنگ میزنم توهم داری به من زنگ می زنی

چون ما حس ششم داریم (ادراک فراحسی)

او می گفت : ما ماوراطبیعی هستیم

او عاشق گفتن این حرف ها به من بود

خب وقتی این اتفاق می افتد

در موردش فکر کنید

وقتی این اتفاق می افتد, باید
یک ارتباطی بین آن دو شخص باشد

اگر من در راه تلفن باشم

و حتی یک لحظه برای
آوردن یک لیوان آب برگردم

یا برای باز کردن پنجره,یا
بستن در برای خصوصی کردن فضا

حتی یک بیلیونیم ثانیه

من آن لحظه ای که مادرم تلفن را بر
می دارد تا با من تماس بگیرد از دست می دهم

هر جای این سیاره می خواهد باشد

ما آن لحظه را دیگر نخواهیم داشت

وقتی آن ارتباط صورت می گیرد

به آن حس ششم یا شهود می گویند

یک حس ششم عمیق

اگرچه,خود به خود و غیرارادی است

این را گفتم چون ما لزوما
این کار را به عمد نمی کردیم

چندبار پشت چراغ راهنما ایستاده اید

وقتی که چراغ قرمز بوده

و آنقدر صبر می کنید تا چراغ سبز شود

و زمانی که در انتظار هستید,
در وضعیت پذیرش هستید

زیرا شما دقیقا نمی دانید
چراغ کی عوض می شود

پس شما به طور خودآگاه در مورد
هیچ چیز در آن لحظه فکر نمی کنید

و آن پذیرش مسبب یک شهود
و یک احساس درونی است

آن پذیرش یک دعوت است

ناگهان,وقتی منتظر عوض
شدن چراغ راهنما هستید

شما یک تصویر ذهنی می بینید

ماهیت زندگی را درک می کنید

همچنین محتوای جهان را و اینکه
زندگی شما به چه سمتی می رود

و مثل روز روشن است

و چراغ سبز می شود

شروع به رانندگی می کنید
و همه چیز محو می شود

و با خود می گویید: کجا رفت؟

چگونه می توانم دوباره آن کار را بکنم

این را برای شما به اشتراک
می گذارم زیرا فکر می کنم

شما می توانید با این
مثالها ارتباط برقرار کنید

آنها شهود غیرارادی هستند

هرموقع باشد پیش می آیند

نکته همینجاست

و اینجاست که ما به قدرتمان پی می بریم

چگونه می توانیم هر زمان که
خودمان بخواهیم آن را برانگیزیم

چگونه می توانید هر زمان که نیاز باشد
از این نوع اطلاعات بهره مند شوید

هر موقع شما بخواهید؟

هماهنگی قلب و مغز
همه اش در همین باره است

و این فقط یکی از ویژگی های
قدرتمند در دسترس ماست

زمانی که بتوانیم بین مغز و
قلبمان هماهنگی ایجاد کنیم

این سه مثال که برایتان آوردم
تحریک کردن ضمیر ناخوداگاهمان

یادگیری سریع,پردازش اطلاعات سریع

شهود عمیق بر حسب نیاز

این ها یک نمونه از استعدادهای نهانی ماست

استعدادهای نهانی انسان

بعضی اوقات حتی به ناخودآگاه محرمانه
ما و امثال آن مربوط می شود

اگر برایتان جالب است اما از
این جور چیزها خوشتان نمی آید

شما باز هم از هماهنگی بین
قلب ومغزتان سود می برید

زیرا حتی اگر به این جور
چیزها علاقه مند نیستید

بدن شما توازن بین قلب و مغر را
به شکل شفا یا عشق برقرار می کند

این چگونگی عشق ما به بدنمان است
به زبانی که بدنمان درک می کند

وقتی ما بین قلب و مغزمان
هماهنگی ایجاد می کنیم

ما یک مکالمه ای را بین
مغز و قلبمان ترتیب می دهیم

چند دقیقه دیگر آن
مکالمه را بررسی می کنیم

اما این مکالمه بین قلب و مغز

موجب بیش از هزار و سیصد فعل
و انفعالات زیست شیمی می شود

فعل و انفعالات مثبت درون بدنمان

هورومون های ضد پیری
به جنب و جوش می افتند

واکنش های ایمن و
قدرتمند سرعت می یابند

فواید سیستم قلبی عروقی فقط از
طریق رابطه مغز و قلب بیشتر می شود

خب تمام این چیزها و حتی بیشتر
از این ها ,امکان پذیر می شوند

فقط از طریق توازن بین قلب و مغز

یکی از چیزهایی که برایم
خیلی جذاب بود این بود

که یکی از قدیمی ترین و با ارزش ترین _یک
بار دیگر_سنت های مذهبی و سنت های بومی

از آن باخبر بوده اند

و آنها این ایده را در خیلی از رسومات ,جشن ها
,مهارت هایشان و حتی در عبادت هایشان جا داده اند

اما برای توضیح آن از علم
و دانش استفاده نکرده اند

این کاری است که ما اکنون
قصد انجام آن را داریم

میخواهم به شما بگویم که
دقیقا آن رویداد چیست

زیرا تمامش در مورد نورون هاست

و من دوس دارم که همه ی ما به اتفاق شانس
تجربه هماهنگی بین قلب و مغر را داشته باشیم

در همین قسمت از برنامه

خب هر چه که در موردش صحبت کردیم

درباره نورون ها است

نورون های مغز,و همه با آنها آشنا هستیم

اما اکنون در مورد نورون های
قلب صحبت می کنیم

دوست دارم ببینید ,شاید برای اولین بار

این که آن نورون ها چه شکلی هستند

چگونه عمل می کنند

کارشان چیست؟ و در زندگی
شما چه معنایی دارد

خب همانطور که جلو می رویم می توانید از این
ایده استفاده کنید و یک تصویر ذهنی داشته باشید

و شروع به متصل کردن قلب و مغزتان کنید

چیزی که اکنون در صفحه نمایش خود
می بینید یک نورون خاص است نورونی در مغز

آن برآمدگی بزرگ خود نرون است

و شاخه هایی که از آن
سر زده پی شاخه هستند

خب هر جزئی از این نورون یک
پی شاخه در نظر گرفته میشود

پی شاخه می تواند تبدیل
به خیلی چیزها بشود

می تواند تبدیل به یک اکسیون شود
اگر به علم عصب شناسی آشنایی دارید

می تواند خیلی چیزهای مختلف باشد

اما این ها چیزهایی هستند که پی
شاخه ها آنها را تشکیل می دهند

تصویر بعدی که اکنون می بینید

بسیار مهیج است

زیرا اولین تصاویر از نورون هایی
است که در مغز نیستند

در قلب انسان هستند

سازمانی وجود دارد به نام
سازمان تحقیقات پیشگام

در شمال کالیفرنیا

انجمن ریاضی قلب

اچ ای ای ار تی و حروف بزرگ ام ای تی اچ
اما همگی به یک کلمه واحد تبدیل شده اند

و آنها در تحقیقات مربوط
به قلب انسان پیشگام هستند

از راه های غیر متعارف بر اساس
دانش های بسیار قابل اعتماد

آنها این تصاویر را برای ما قابل دسترس کردند
تا من بتوانم آنها را با شما به اشتراک بگذارم

خب شما در واقع نورون های
قلب انسان را دیدید

این نورون هایی است که شروع به
برقراری ارتباط با دیگر نورون ها می کند

و یک شبکه ای را بین
قلب و مغز تشکیل می دهد

که فعل و انفعالات
را ممکن می سازد

هرچه که در موردش صحبت کردیم

اجازه دسترسی به ناخودآگاهمان

یادگیری سریع,پردازش سریع اطلاعات
,شهود عمیق به هنگام درخواست

تمام این چیزها

می خواهم ببینید چگونه
این اتفاق می افتد

با شما یک کلیپ مختصری
را به اشتراک می گذارم

در این کلیپ کوتاه

تکنولوژی نوین بسیار معرکه است

به ما این اجازه را می دهد
که نورون ها را ببینیم

نه که تصویری از آنها بلکه
درحال فعالیت آنها را می بینیم

درون یک بافت زنده

خب چیزی که اکنون می بینید

تصویر تایم لپس(تند شده) از نورون هاست

و از آن نورون ها پی شاخه هایی
می بینید که بیرون می زند

آنها بسیار اجتماعی هستند

آنها می خواهند به دیگری وصل شوند

آنها می خواهند ارتباط بگیرند

خب این پی شاخه ها به دنبال
دیگر پی شاخه ها هستند

تا به آنها وصل شوند

زیرا آنها می خواهند
یک شبکه تشکیل دهند

می خواهند یک زنجیر درست کنند

و وقتی این کار را می کنند
,همانطور که اکنون می بینید

آن فلش قرمز روی صفحه
شبکه ها را نشان می دهد

که هم وصل می شوند هم قطع می شوند

افکار گذرا

این اتفاقی است که می افتد
وقتی ما افکار گذرا داریم

ارتباطی شکل می گیرد

که بسیار مختصر است

و سپس آن ارتباط تمام می شود

خب همانطور که این
تصاویر را می بینید

از شما می خواهم به مفهوم
آن در زندگیان فکر کنید

زیرا وقتی این نورون ها رشد می کنند

آنها در واکنش به چیزی که شما در زندگی
آن را انجام می دهید, رشد می کنند

عمل

تلاش شما در اینکه برای لحظه ی بعدی
زندگییتان نسبت به یک لحظه قبل جلوتر بروید

عمل شما برای انتخاب
چیز جدیدی برای آموختن

یادگیری روش جدیدی برای نواختن گیتار

یا نواختن پیانو,یا یک هنر
جدید یا یک روش فکری نو

برای حل یک مشکل
ریاضی, یا یک کتاب جدید

یا یک بازی جدید یا
یک مجسمه سازی جدید

همان عمل خلاقیت است

همان عملی است که شما با اختیار
خودتان خلاقیتتان را تحریک می کنید

در وجود خودتان

این عمل,که یک تحریک زیستی است

آن نورون ها را که اکنون
دیدید در محل خاصی قرار می دهد

تا آنها رشد کنند و
به دنبال شریک بگردند

برای ارتباط با دیگر نورون ها

تا برای آنچه که شما
درخواست کردید هماهنگ شود

وقتی از درونتان می خواهید
که یک مساله ریاضی را حل کند

و می گویید خب من تا به حال
اینچنین مساله ای را حل نکرده بودم

وقتی از خودتان می خواهید
زبان جدیدی یاد بگیرید

شاید فرانسه یاد بگیرید

یا من تلاش کردم
زبان تبتی یاد بگیرم

زبان تبتی برای من
بسیار زبان سختی بود

زیرا هیچ جوره به زبان
انگلیسی ربط ندارد

هم الفبایش هم طوری که ما به
شنیدن کلمات عادت کرده ایم

خب زمانی که من شروع به یادگیری
زبان تبتی که اکنون کمی بلدم, کردم

چیزی که دوست داشتم انجام
دهم این بود که تظاهر کنم

به اصطلاح تصور کن تا به آن برسی

من آن را انجام دادم و کلمات
را از روی قواعد صدا می خواندم

معنای خاصی برای من نداشتند

اما دوباره و دوباره آنها را می گفتم

و این اتفاق افتاد

چیزی که دانشمندان به
آن پی بردند این است که

وقتی آن نورون ها رشد می کنند

تصویر تند شده آن را دیدید

آن تصویر تند شده در یک ساعت
یا یک روز اتفاق نیفتاده بود

نزدیک به ۷۲ ساعت یا سه
روز به طول انجامیده بود

دانشمندان گفته اند رشد یک شبکه
عصبی برای ما سه روز به طول می انجامد

و به ما این اجازه را می دهد
که چیزهای جدیدی که از خود

خواسته بودیم را در برگیرد
تا از ما انسان بهتری بسازد

و نهایتا جهان بهتری بسازد

و ما تمام آن چیزها را
به صورت خودآگاه بپذیریم

موافق میل و بر حسب نیاز خودمان و از طریقی
که هیج گونه ی دیگری نتواند آن را انجام دهد

در بخش آینده ما همچنان توانایی های
خارق العادمان را بررسی می کنیم

یادگیری های سریع, شهود عمیق و بر حسب نیاز ,

و ما تکنیک های واقعی برای برانگیختن استعدادهای
نهانی خود در زندگی را یاد خواهیم گرفت

ممنون از این که
امروز به من پیوستید

بخش های بعدی برنامه ی ما را از دست ندهید

برنامه پیوند های گمشده ,حقیقت های
ژرف از مبدا,تاریخ ,سرنوشت و تقدیر ما
ارائه شده توسط وب سایت
www.secret-tv.com

آشکارسازی
با ارتباط قلب و مغز

به ویژه برنامه
پیوند های گمشده خوش آمدید

جایی که سوال های شما پاسخ داده می شوند

من تیفانی بوش میزبان شما هستم

همچنین من سرپرست اعضای
تیم حامی گایا هستم

و ستاره برنامه امروز با من است

گرگ برادن

ما به سوالات شما از همان فصل اول
برنامه پیوندهای گمشده پاسخ می دهیم

خوش آمدی گرگ

تیفانی خیلی خوشحالم که امروز اینجا هستم

و برای صحبت کردن درباره این
موضوع بسیار ذوق زده هستم

ممنون که من را دعوت کردید

و منتظر سوالات شما هستم

ممنونم ما هم از حضور
شما بسیار هیجان زده هستیم

از اعضا سوالات بسیار
خوبی به دستم رسیده است

و این حقیقت که شما اینجا
هستید برای من فقط یک افتخار است

صحبت کردن با شما

همچنین برای اعضا که به
دنبال پاسخ پرسش هایشان هستند

از شما ممنونم

می توانم با اعضا یک راز
کوچک را در میان بگذارم؟

اتاقی که اکنون در آن هستیم

همین اتاق,همین استودیو

و همین مکان

که تمام برنامه های
پیوند های گمشده در آن ضبط شد

خب انگار یادآوری تمام لحظات است

و این ادامه ی برنامه است

خلاصه در کنار شما
بودن حس بسیار خوبی است

ممنونم
خوشم آمد

خب انگار آنها امروز با ما هستند

بله

خب با سوال لین شروع می کنیم

او می خواهد بداند

آیا می توانید رابطه ی بین هوش قلب و

و ناخودآگاه ما را روشن سازید؟

آیا هوش مشابه ای دارند؟

یا قلب ما آگاهی بیشتری دارد

و به عنوان یک دروازه عمل می کند

به روی ناخودآگاه ما

به نظرم فهم این موضوع بسیار مهم است

اگر ما مانع باور های ناخودآگاه مان شویم

می تواند روی هوش قلب ما و

و پیغامی که به ما می دهد, اثر بگذارد؟

و سوال بسیار خوبی بود و در
واقع ۳ یا ۴ سوال در یک سوال بود

من سریعا پاسخ این سوال
را در سطح بالایی می دهم

و می خواهم آن را
کامل تحویل شما دهم

می خواهم توضیح آن کامل باشد

سال ۱۹۹۱ همانطور که در پیوند های گمشده
در موردش صحبت کردم

کشف ۴۰.۰۰۰ سلول مخصوص در قلب انسان

دیدگاه ما را برای همیشه
نسبت به قلب تغییر داد

این ها پی شاخه های حسی هستند

ذاتا سلول های مشابه سلول های مغز هستند

اما در مغز نیستند

درون قلب هستند

آنها فکر می کنند,
به یاد می آورند و یاد می گیرند

به شکل مستقل از مغز

و یکی از راه هایی که
این عدم وابستگی رخ داده است

این است که قلب ما از طریق
فیلتر های ایگو (نفس اماره) کار نمی کند

عدم اعتماد به نفس,

انتقاد هایی که ما از وقتی
که جوانی بیش نیستیم می شنویم

بعضی وقت ها از طرف آشنایان خودمان

خب وقتی ما مستقیما با قلب مان
ارتباط برقرار می کنیم

اطلاعات بسیار سریع منتقل می شود

بسیار کوتاه و مختصر است

کاملا مستقیم است

هیچ مقدمه یا معارفه ای
برای پاسخ دادن, وجود ندارد

و نیازی به داشتن اینها ندارد

زیرا از این فیلتر ها نمی گذرد

از طرف دیگر, مغز ما

وقتی ما از خودمان سوالی می پرسیم

ما می توانیم وارد حلقه های مغزمان بشویم

حلقه تمام نشدنی از تردید

انتقادات، سوال ها

استدلال ها و منطق غیر مستقیم

این تفاوت بین قلب و مغز است

اگرچه, مغز می تواند منطقی بیاندیشد

ولی قلب نمی تواند مثل
مغز منطقی بیاندیشد

خب اینگونه است که آن ها
مستقل از هم عمل می کنند

آنچه که در پیوند های
گمشده در موردش صحبت کردیم

این بود که این دو عضو می توانند

با یک شبکه عصبی واحد
و قوی هماهنگ شوند

که ما بتوانیم از هر دوی آن سود ببریم

و وقتی این کار را می کنیم

ما قلب و مغزمان را از طریق

فرایندی که در پیوند های گمشده
با شما به اشتراک گذاشتم, هماهنگ می کنیم

وقتی که سیگنال ۰.۱ هرتز را
بین قلب و مغز به وجود می آوریم

ما احساس به وجود آمدن
آن سیگنال را حس می کنیم

و این یک تماس مستقیم
با ناخودآگاه ماست

هماهنگی بین قلب و مغز است

که ما را قادر به دسترسی مستقیم
به ناخودآگاه مان می کند

خب وقتی ما با قلبمان کار می کنیم

با درایت قلب مان کار می کنیم

و زیبایی درایت قلب ما این است که

ما هرچه که بخواهیم می توانیم تقاضا کنیم

خب آنچه که من از این پرسش دریافتم

این است که از کجا
بفهمیم که چه می شنویم؟

و این , مردم همیشه این
سوال را از من می پرسند

تیفانی

به سمت من می آیند و می پرسند

خوابی دیدم

بسیار واضح و واقعی بود

با جزئیات زیاد

می توانم تمام جزئیات
این خواب را به شما بگویم

اما آنها به من نگاه می کنند و می گویند

معنی این چیست؟

و من باید به آنها بگویم

نظری ندارم

زیرا این خواب را شما دیده اید

اگر شما قدرت خواب دیدن دارید

یعنی شما پیغامی از هستی دریافت می کنید

و مطمئن نیستید آن پیغام چیست

شما قدرت این را دارید که از این
سیستم استفاده کنید به عقب برگردید و

و این آگاهی را مورد بررسی قرار دهید

معنای آن در زندگی من چیست

چه چیزی در این خواب به من نشان داده شد

این آگاهی از کجا می آید؟

پیغام آن چیست؟

این پیغام از کجا نشأت می گیرد؟

یا به عبارت دیگر سعی کنید حدس بزنید

این ارتباط قلب و مغز

ما را قادر به انجام آن می کند

خب ما در مورد , هماهنگی قلب و مغز

ارتباط آنها با ناخودآگاه بدون نیاز به هیپنوتیزم
یا ریلکسیشن یا چیزهایی شبیه به آن صحبت کردیم

فکر می کنم این موضوع بسیار جالب است

که حتی شما هم آن را متذکر شدید

که با قلبتان حرف بزنید و
با او مکالمه داشته باشید

به سراغ سوال لیزا در مورد تجلی برویم

خب کل آن متن را می خوانم
چون بسیار جالب است

به طریقی که او به قلم در آورده است

شما داستان آن شامان( انسان معنوی) را با
ظاهر شدن یک نتیجه به ما نشان دادید

در این داستان, آن نتیجه باران بود

از طریق چارچوب ذهن

برای اتفاقی که از قبل افتاده است

و پذیرفتن آن از طریق
حس کردن رطوبت پا و غیره

چگونه این الگو با قصد و نیت مقایسه می شود؟

مثلا اگر من نیتم را روی تجلی یک
هدف یا واقعیت بخصوصی قرار دهم

این یک خود تخریبی است؟

از این منظر که من به یک نتیجه تمایل دارم

تا اینکه طوری با آن برخورد کنم
که گویی از قبل تحقق یافته است؟

آیا هنوز هم قصد من نقشی
در این تجلی ایفا می کند؟

این یک پرسش فوق العاده است

و یک بار دیگر

و جای تعجب ندارد که

چند سوال درون یک سوال جای داده شده بود

تا آنجایی که بتوانم
مختصر و مفید پاسخ می دهم

بخشی از این

این است که ما با زبان سرو کار داریم

نیت کلمه ای است که برای
هر شخص مفهوم متفاوتی دارد

خیلی از سوال ها این است که

قصد و نیت چه مفهومی برای شخصی
که این سوال را پرسیده است دارد؟

و تفاوتی وجود دارد

یک وجه تمایز وجود دارد

وقتی ما نیتی داریم

اغلب

هیچ پیامدی وجود نخواهد داشت

نتیجه اش معلوم نیست

خب ما می توانیم قصد داشته
باشیم که ثروتمند شویم

می توانیم قصد داشته باشیم که همسری
عالی برای ما در زندگی متجلی شود

و برای کائنات

کائنات بسیار دقیق است

طبیعت نیت شما را به طور
مو شکافانه ای تعبیر می کند

و اگر شما بگویید من قصد
دارم این اتفاق برایم بیفتد

کائنات پاسخ می دهد:بله می توانی
قصد آن را داشته باشی

پی در پی نیتی داشته باشی

اما نتیجه ای حاصل نمی شود

از طرفی آن نیت شما هیچ
راهی برای متجلی شدن ندارد

از طرف دیگر

وقتی به این احساس می رسیم که آرزو می کنیم
هرچه هست برایمان در این جهان اتفاق بیفتد

یعنی از قبل اتفاق افتاده است

وقتی ما با یک نتیجه شروع میکنیم

این بسیار قدرتمند است

و بسیار ماهرانه

این یک شکل از عبادت است

که در قرن چهارم فراموش شد

که به هنگام ویرایش نسخه های
نوین متون مسیحی به دست کلیسا ها حذف شد

در قرن چهارم

و ما این نوع عبادت را در
کتاب های ویرایش شده می بینیم

مثل کتاب انجیل توماس

که می گوید طوری آغاز کنید که
گویی به آن نتیجه رسیده اید

با احساس شفا یافتن آغاز کنید

شفای خود را بپذیرید

و شکرگزار چیزی باشید
که از قبل اتفاق افتاده

و مردم می گویند

خب اگر من این کار را کنم
خودم را احمق فرض کرده ام؟

یعنی شکرگزار چیزی باشم که نمی بینیم؟

و پاسخ این سوال خیر است,به این دلیل که

ما موجودات کوانتومی هستیم,به همین نسبت
هم موجودات یک بعدی و فیزیکی هستیم

ما در هر دو جهان زندگی می کنیم

در سطح کوانتوم

تمام احتمالات وجود دارد

یک شریک عالی وجود دارد

ثروت فراوان وجود دارد

شفای کامل وجود دارد

کاری که ما انجام می دهیم

و دوباره می گویم احتمالا من در این زمان کوتاه
نمی توانم به درستی این کار را انجام دهم

وقتی که ما از طریق هماهنگی قلب و مغز

خوب به این بیاندیشید

میدان مغناطیسی و الکتریکی بین قلب و مغز

قلب ۵۰۰۰ برابر مغز میدان
مغناطیسی قوی تری دارد

و حداقل صد برابر مغز از لحاظ
میدان الکتریکی هم قوی تر است

وقتی این ها را با یک دیگر ترکیب می کنید

کاری که انجام می دهیم این است که

اینگونه به آن بیاندیشید

ما تقریبا از طریق هماهنگی قلب و مغز

ما به کوانتومی دسترسی خواهیم داشت
که تمام احتمالات در آن وجود دارد

احتمالات مبهمی که به
اطراف در حرکت هستند

ما آنها را نابود می کنیم

ما آنها را مطالبه می کنیم

آنها را از آن شلوغی بیرون می کشیم
تا به واقعیت تبدیل کنیم

خب مثالی که زدم

از دوستان بومی من

که باعث ایجاد باران در
ارتفاعات نیومکزیکو شمالی شد

آن باران در احتمالات
کوانتومی قرار داشت

او آن را از طریق احساسش مطالبه کرد

احساس کرد که میان گل و لای ایستاده است

بوی باران را حس کرد

که از در و دیوار دهکده
سرخپوست نشین اش می ریزد

همانطور حس شکرگزاری را احساس کرد

برای بارانی که رخ داده است

و از این طریق

این ها کلماتی هستند که ما برای
تکنولوژی درونی خود استفاده می کنیم

تکنولوژی کوانتومی

تا امواج احتمالات را

به جهانی ویژه که آن اتفاق
در آن افتاده است , وصل کند

خب جواب بله است

نه, اما این تفاوت میان نیت کردن است

باز هم می گویم این بخشی از مشکلات
بسیاری از مردم با روش تاکید(عبارات تاکیدی) است

عبارات تاکیدی قدرتمند هستند

خوب هستند

و تاکید باید راهی برای
گره گشایی از خودش داشته باشد

پس نتیجه ها واضح تر می شوند

خب اگر شما بگویید من آماده ام

اکنون آماده ام که بهترین
شریکم را داشته باشم

کائنات پاسخ می دهد: باشه, شما آماده اید

و شما اکنون آماده هستید,
و فردا هم آماده هستید

شما می توانید برای کلی سال آماده باشید

زیرا هیچ نتیجه ای وجود ندارد

آیا گفتنش از این طریق منطقی به نظر رسید؟

خب تفاوت در کوانتوم

به جای اینکه بگویید آماده ی چیزی هستید

باید طوری مدعی شوید که
گویی از قبل به آن رسیده اید

خب از زبان مسیح بزرگ

نه از دیدگاه مذهب

از طرف یک آموزگار ماهر

حرفی که او به دانش
آموختگان خود گفت این بود

با خواسته های خود محصور شوید

با لذت های خود محصور
شوید تا به واقعیت تبدیل شود

تنها راه بودن

این است که طوری باشیم که
گویی از قبل آن اتفاق رخ داده

حسی را احساس کنیم که
گویی از قبل رخ داده است

ما در مورد قدرت احساس
انسان ها صحبت کردیم

که تکنولوژی درونی تجلی
کوانتوم را بیرون بکشد

و به شکل حقیقتی در جهان فیزیکی وارد کند

و ما چند دقیقه دیگر این کار را خواهیم کرد

جالب بود

در این پرسش و پاسخ ها

خب من را وادار به این فکر کرد که

ویرایش آن, در حقیقت راه حل

در حقیقت کلمات کلیدی وجود دارد

برای من سوال است که آیا
تماسی آنجا صورت گرفته

وقتی که تفسیر مجدد شده (منظور انجیل هاست)

یا اینکه بیشتر

آنها عمدا می دانستند

که اگر شما بپرسید,

فهمیدنش بسیار مشکل است

به عنوان یک دانشمند

تنها می توانم روی آن گمانه زنی کنم

می گویم, تاثیر حذف کردن آنها از متون بسیار
با ارزش و مقدس روحانی از دو سوم جهان مذهبی

از دو بیلیون و یا بیشتر از
رسومات مسیحی یا یهودی مسیحی

اثر خالص آن این است که

مردم احساس ضعیفی
و درماندگی کنند

در جهانی که در واقع توانایی
کنترل کردن و دستکاری کردنش را ندارند

برای تاثیر روی مردم و اینکه
مقیاس تعادل را به نفع خود عوض کنند

برای من ,این تفاوت بزرگی را
در این جهان رقم می زند

صد در صد

و دانیلا سی می خواهد کمی
بیشتر در مورد این موضوع بداند

خب این سوال طولانی دیگر است

و بسیار زیبا به قلم در
آمده است , آن را می خوانم

او می گوید: اگر گروهی از مردم

نیت و قدرت منتشر کردن
احساسی از صلح را داشته باشند

که آنها را از طریق محدوده
راه های مثبت آماده کند

مثل کاهش دادن رخداد های جنایی و خشونت

به نظر می رسد که

امکان انجام همین کار مشابه با

نیت های منفی هم وجود دارد

برای دستیابی به دقیقا برعکس آن

اگر این یک واقعیت بالقوه باشد

باز هم احتمال این وجود
دارد که سهامداران قدرتمند

از این تاکتیک ها به منظور
دستیابی به حمایت مردم

برای اقدام به جنگ , مانور های
اقتصادی و… استفاده می کنند

بدون رفتن به سراغ پیشنهاد های همدستی

چگونه می توانیم این احساسات را تشخیص دهیم؟

که متعلق به ما نیستند

خب این یک سوال متفاوت است

خب بگذارید این کار را انجام دهم

کمی به عقب بر می گردم

به جای اینکه تنها در
مورد این موضوع صحبت کنم

بگذارید عمومی بگویم

زیرا به این سوال زیاد بر می خورم

اگر بتوانیم حسی را احساس
کنیم و اتفاقات خوبی رقم بزنیم

آیا افراد دیگر می توانند حسی را
احساس کنند و اتفاقات بدی خلق کنند؟

خلاصه ی آن همین است

آیا موافق خلاصه این پرسش هستی؟

بله, موافقم

طبیعت از روی سیستم خطاناپذیری ساخته شده

که فکر کردن در موردش بسیار محشر است

و اینگونه عمل می کند

هرچیزی که ما مدعی آن هستیم

هرچیزی که ما خلق می کنیم

ما آن را در جسم خودمان تجربه می کنیم

در سلول های خودمان

در وجود خودمان

قبل از اینکه در جهان اطراف ما متجلی شود

اگر ما موجوداتی از
تعاون,صلح, عشق و شفا باشیم

چیز زیبایی که این وسط برای
ما وجود دارد این است که

نه تنها می توانیم آن را
برای جهان انتخاب کنیم

می توانیم آن را برای خودمان نیز طلب کنیم

اگر ما

به عقیده ی من , از این قدرت سواستفاده کنیم

تا چیزهای زیان بخش
برای دیگر افراد بسازیم

ما آن آسیب ها را خودمان
نیز تجربه خواهیم کرد

و ما را نابود خواهد کرد

قبل از اینکه روی جهان اطراف آن تاثیری
را بگذارد که خیلی از مردم نگرانش هستند

این همان خطاناپذیری طبیعت است

آیا منطقی به نظر رسید؟

آیا پاسخ خوبی دادم؟

می خواهم مختصر و مفید پاسخ دهم

نه , همین گونه بود, اساسا ما
احساسات خودمان را خلق می کنیم

پس می توانیم بگوییم آن
احساس متعلق به ماست یا خیر

خب , اگر سوال این است

آیا این احساس متعلق به من است؟

این به قدرت هماهنگی بین
قلب و مغز بر می گردد

هر تجربه ای

این یک سوال بسیار زیباست

از جایی که به ما یاد دادند
احساس ناتوانی کنیم, در حالی که

ما قدرت به پیش رفتن و خواستن داریم

مخصوصا از این نوع

وقتی هیچ کس سوالی نمی کند,

هیچ کتابی برای سوال
کردن وجود ندارد و هر کسی

دوستانی دارم که مریض هستند

و هر کدام از دوستانشان
به آنها توصیه ای می کنند

که بسیار متفاوت از هم هستند

و آنها را به سمت میلیون ها
دستورالعمل هل می دهند

این را بنوش

این را بکش

یکی از این شیشه ها را به خودت آویزان کن

این را بخور

آنها همگی برای برخی چیزها خوب هستند

از کجا می دانی برای تو خوب باشند؟

هیچ کس نمی تواند به تو این را بگوید

این یکی از همان زمان هایی است
که هیچ کس نمی تواند به تو بگوید

اینجاست که شما قلب و
مغزتان را هماهنگ می کنید

به سراغ درایت قلبتان می روید

و از آن می پرسید که در آن
لحظه چه چیزی برای شما خوب است

بخشی از میراث من مربوط
به سرخپوستان چروکی است

جنوب شرقی چروکی

و کلمه ای برای موضوعی که در
موردش صحبت می کنیم وجود دارد

شانته ایشتا

شانته ایشتا یعنی تک چشم قلب

چشمی که می داند چه چیزی در
این لحظه برای شما خوب است

نه برای همسایه ی شما نه برای
والدین یا خواهر برادر شما

فقط برای شما در این لحظه

و این سوال یک مثال عالی است

اگر می خواهید بدانید چه چیزی می شنوید

به سراغ قلبتان بروید و از آن بپرسید

شما قدرت این کار را دارید

بله, ممنونم

خب بیایید در مورد آن دکتر
فوق العاده در چین صحبت کنیم

که تومور را شفا داد

خب خاویار یو می خواهد بداند

آیا شما یاد گرفته اید خود را
به وسیله قدرت اعتقاد شفا دهید؟

مثل توموری که در یک زن توسط
دکتر های اطرافش شفا پیدا کرد

پاسخ من این است, به چیزی
فرای اعتقادات بستگی دارد

و آن هم مطالبه کردن است

اعتقادی وجود دارد که آن را ممکن می داند

و سپس مطالبه کردن آن در زندگی ماست

آنچه که در فیلم نشان دادم

استادان چیکانگ بودند

و من با مردی که این فیلم را تهیه
کرده بود مطالعاتی انجام دادم

پس من شخصا تجربه ای
داشتم و آن را به کار بردم

در زندگی خودم

و در کتاب ها و برنامه هایم
در موردش صحبت کردم

این شفای کوانتومی بود

و اکنون می توانیم به خاطر
پرسش قبلی این پاسخ را بدهیم

آنچه که آنها در این فیلم انجام می دهند

مثالی است که ما در سه پرسش
قبلی در مورد آن صحبت کردیم

فیلمی از دستیابی به میدان
کوانتومی تمام احتمالات

مطالبه کردن چیزیکه از
قبل اتفاق افتاده است

و با قدرت آن سه دستیار پزشک

که با میدان انرژی بدن آن
انسان هماهنگ شده بودند

چیزی که به آن میدان
انرژی حیات بخش می گویند

که آن احتمالات را تبدیل
به یک واقعیت می کند

در مجموعه برنامه پیوند های گمشده

من آن فیلم را به نمایش گذاشتم

که می توانیم با امواج فراصوتی
سونوگرافی درون بدن یک زن زنده را ببینیم

که شرایطش در دو دقیقه و
چهل ثانیه تغییر پیدا کرد

آنچه که شما در دو دقیقه
و چهل ثانیه می بینید

سرعت تبدیل احتمالات کوانتومی به احتمالات
موجود است زیرا تمام آنها کوانتوم هستند

آیا من این را در زندگی خود به کار می برم؟

بسیار بی پرده می گویم

پاسخ من مثبت است

در سال ۲۰۰۰

در یک آزمایش معمولی پزشکی

به من گفتند چیزی درون بدنم دارم

که نباید آنجا باشد

در مثانه ام

بعد از دیدن این فیلم برای
سالیان دراز در مقابل تماشاگران زنده

من به یک جراحی نیاز داشتم

و من گفتم : دو هفته به من وقت دهید

و هرچه که تا آن موقع یاد
گرفته بودم به کار گرفتم

اما هنوز اندک شکی که اغلب
اوقات همه ی ما داریم, داشتم

وگ فتم: از کجا بدانم واقعیت دارد؟

به کلینیک مایو در جکسون ویل
در شمال غربی فلوریدا رفتم

و در واقع تحت عمل قرار گرفتم که فکر می کنیم
یک فرایند است که باید طی شود

بیهوش شدم

و وقتی که بهوش آمدم

دکتر به من می گفت: تو
برای چه این جا هستی؟

و من گفتم: منظورت چیست؟

او گفت: چیزی برای برداشتم وجود نداشت

هیچ علائمی از بودنش هم وجود نداشت

نه قرمزی

نه جای زخمی

و او سعی می کرد بفهمد چرا تیمش روی کسی کار کرده
که هیچ چیزی برای کار کردن در او وجود ندارد

من بیهوش بودم

سعی می کردم به او در مورد شفای کوانتومی

و درمانی که بیمارستانی در شهر
پکن چین انجام میداد توضیح دهم

همانطور که او به سمت در قدم می زد

زیرا هیچ چیزی در سیستم
باور های او وجود نداشت

که با این داستان همخوانی داشته باشد

خب پاسخ من این است که من آن را
در زندگی خودم نیز بکار برده ام

و این کار را انجام می دهم

به جایی که سعی کنم آن را بکار
بگیرم سعی می کنم آن را زندگی کنم

سعی خودم را می کنم

من هنوز یک دانش آموز هستم
من در حال یادگیری هستم

تا آخرین روز زندگی ام
در زمین یاد خواهم گرفت

به نظرم بهترین کاری که می توانیم
انجام دهیم این است که

دانش آنهایی که قبل از ما
آمده اند را نادیده نگیریم

و جوری که برایمان منطقی است بپذیریمش

آن را با بهترین دانش
جهان نوین وصلت دهیم

تا بهترین خودمان باشیم

ممنونم

عالی بود

خیلی دوست داشتم وقتی گفتید
من همیشه در حال یادگیری هستم

یک نقل قول روز گذشته شنیده بودم

معلم ها همیشه معلمی دارند

هیچ وقت متوقف نمی شود

همیشه سطح بالاتری وجود دارد

بسیار زیباست

دی جی واکر می خواهد بیشتر
در مورد واقعیت سه بعدی بداند

خب او می گوید:

من دوست دارم در حالت بلندشدن
در واقعیت سه بعدی باقی بمانم

من دیگر تلویزیون نگاه نمی کنم

خب سوال این است

چه تصویری را می توانم در
مغزم از بعد آینده نگه دارم ؟

اگر متوجه سوالش شده باشم

آن تصویری که آقا یا خانم دی
جی می تواند در آن باقی بماند

تصویری است که لذت
را به قلب او می بخشد

و باعث می شود روحش شاد شود

و این زیباست

ما تصورات خصوصی داریم

یا تصورات جمعی

من احتمالا نمیتوانم به این شخص
بگویم در چه تصوری باقی بماند

و مطمئن نیستم وقتی که در
مورد واقعیت بُعدی صحبت می کند

دقیقا نمی دانم کجای
آن سوال مناسب آن است

پس ممکن است در مورد این سول
جانب عدل را رعایت نکرده باشم

ما در دنیای سه بعدی زندگی می کنیم

و ما اینجائیم

این واقعیت ماست

همچنین ما به طور همزمان در
دنیای دیگری هم زندگی می کنیم

ما می خوابیم و به وضعیت رویا می رویم

ما همچنین در بعد دیگری نیز هستیم

و آنها بسیار واقعی هستند

قبیله های بومی وجود دارند

که در آفریقا هستند

که بیشتر در وضعیت رویا قرار دارند

تا در بیداری

هراز گاهی از خواب بیدار
می شوند تا به دستشویی بروند

یا چیزی بخورند

تجارت های قبیله ای آنها

ریش سفیدان آنها

ازدواج های آنها

همگی در موقعیت خواب و
رویا ترتیب داده می شود

اگر من و شما به قبیله ی آنها برویم

می گوییم: اوه همه آنها خواب هستند

یک رویای صادقه است

آنها یاد گرفته اند که
در عالم خواب بیدار باشند

در آن موقعیت تغییر یافته

و آنها بیشتر زندگی شان را
در بعد واقعی دیگری می کنند

ما خودمان را نادیده می گیریم و ترجیح
می دهیم روی یک واقعیت دست بگذاریم

خب این یک سوال جالب بود

نمی دانم آن را گرامی شمردم و
با عدالت به آن پاسخ دادم یا خیر

اما این چیزی است
که اکنون متوجه شدم

نمی دانم آیا این بیشتر
در این مورد است که

آیا شما در آن بعد چه می بینید؟

و روی چه چیزی باید متمرکز
شوید اگر آن را بدانید

خب, بر طبق شواهد, به عنوان یک دانشمند

من یک دانشمند آموزش دیده هستم

شواهد نشان می دهد در بعد دیگر
ما چیز خیلی زیادی نمی بینیم

زیرا آنطور که از چشمانمان اکنون استفاده
می کنیم در آنجا استفاده نمی کنیم

از چشمانمان برای تعبیر
سیگنال های نوری استفاده می کنیم

زیرا خود را از جهان مان جدا می کنیم

در بعد دیگر

ما جدا نیستیم

ما تبدیل به جوهره ی آن جهان می شویم

ما آن را جدا نمی بینیم

بیایید در مورد سوال کاترین صحبت کنیم

خوشحالم که او این سوال
را پرسیده است زیرا

فکر می کنم مثل
تیم گایا و یک شبکه

گاهی مردم احساس جدا بودن
از دیگران می کنند

وقتی افرادی که با آنها بزرگ شده اند

با آنها به مدرسه رفته اند

یا به کلیسا رفته اند

درباره اتصال قلب و مغز نظر متفاوتی دارند

بیایید در مورد پرسش او صحبت کنیم

او می گوید

بیدار شدن می تواند برای
خیلی ها تنها فرآیند باشد

فکر می کنید بتوانید سه تا از مهمترین کارایی که در زمانی که
به حقیقت وجودتان پی بردید انجام دادید، را به ما بگویید؟

به نظر می رسد از حرکت افتادن
توسط ترس ها خیلی آسان است

حتی وقتی به این آگاهید
که ترس شما توهمی بیش نیست

آن سه مورد را خیلی سریع می گویم

حقیقت هایتان را زندگی کنید, آنها
را باور کنید و به آنها اعتماد کنید

و معنای آن برای من این است که

او سه مورد مهم را می خواست

و این هایی که گفتم همان سه مورد هستند

به خدا قسم تا سوالش را شنیدم
این سه مورد به مغزم خطور کرد

و به نظرم این همان راه حل کلیدی است

آنچه که بدان پی بردم این است

همه بیدار می شوند زیرا به آنها
گفته اند این جهان تنها یک رویاست

خب ما با برخی حس ها
از خواب بیدار می شویم

خب همانطور که هرکسی به شکلی متفاوت
از تخت خوابش در صبگاه بلند می شود

در ساعت های مختلف و به شیوه های
مختلف بیدار می شویم

ما احیانا نمی توانیم
قضاوت کنیم که یک شخص

کی , چگونه و با چه میزانی

بیدار می شود

زیرا انتخاب هایی که آنها در
یک وجه از زندگی شان می کنند

ممکن است برای ما مثل یک
انتخاب ناخودآگاه به نظر برسد

وقتی در بخش دیگر زندگی شان هستند

ممکن است کاملا تنظیم شده باشد

خب تجربه ی من نشان می دهد

بهترین کار برای انجام دادن داریم
زندگی کردن حقیقت هایمان برای خودمان است

اینجاست که کارگاه زندگی

آغاز می شود

زیرا زندگی کردن حقیقت ها
زمانی آسان است که

شما در یک کارگاه عصر جدید باشید

یا در یک خانقاه روی یک
کوه قرنطینه شده باشید

آن هم آنطرف دنیا

چالش ها کجا نمایان می شوند

به مدارس عمومی بروید

به محل کارتان بروید

به سراغ کارمند ها بروید, به
سراغ دوستانتان, یا خانواده

و در مقابل دیگران با آنچه که
می دانید حقیقت دارد زندگی کنید

بدون توجه به اینکه آیا آنها
به آن اعتقاد دارند یا ندارند

نکته اینجاست که

با مهربانی زندگی کردن

با مهربان بودن با دیگران

نه انتقاد کننده باشید نه قضاوت گر

زیرا دیگری ممکن نیست مشابه
شما بنگرد یا بیاندیشد

اینجاست که دلسوزی شکل می گیرد

اما دلسوزی ختم این زنجیره است

در وهله اول ما باید ترحم داشته باشیم

سپس باید همدلی داشته باشیم

تا به این مهربانی برسیم

شما نمی توانید مهربانی را بدون
داشتن همدلی و ترحم داشته باشید

شما باید با کسی که لحظات
سختی داشته هم دردی کنید

این یعنی تشخیص آن رنج

همدل بودن یعنی ما با
آنها همدلی می کنیم

دلسوزی توانایی گواه بودن بر رنجش
دیگران بدون قضاوت کردن آنهاست

بدون اینکه در آن رنجش گم شویم

اینجاست که آن افراد, در این موقعیت

که او شرح داد

بزرگ ترین کارگاه ماست

زیرا جایی است که ما یاد می گیریم
با حقیقت های خودمان زندگی کنیم

در حضور جهانی که از
آن حقیقت حمایت نمی کند

می دانید جایی که خیلی این مساله را می بینیم

کسی را استخدام کردم

او یک مشاور بود

که به برخی از کارگاه های ما بیاید

زیرا من می خواستم بدانم
مخاطبان من چه کسانی هستند

و آنها گروه های متمرکز
و چیزهای مشابه آن داشتند

و آنها به زیبایی نمودار هایی مدور و نمودار های میله ای
از گروه های سنی و مشخصات فردی جمع آوری می کردند

و یکی از چیزهایی که آنها پی بردند

افراد جوان زیادی داشتیم که
با والدین خود آمده بودند

و برخی اوقات ۳ نسل بودند, با
والدین و پدربزرگ مادربزرگ خود

به همایش های ما می آمدند

و افراد جوان می گفتند

می گفتند: گرگ یا آقای برادن

و من می گفتم لطفا من را گرگ صدا کنید

نمی دانم چه زمانی من
آقا شدم , مطئعن نیستم

چه زمانی این اتفاق افتاد

آنها می گفتند

زندگی کردن به این روشی که شما در این اتاق
با این افراد در موردش صحبت کردید آُسان است

زیرا همگی ما به یک
چیز مشترک اعتقاد داریم

اما وقتی به مدرسه می روم
هیچ کس اینگونه فکر نمی کند

اینجاست که افراد جوان
مورد آزمون قرار می گیرند

و اینجاست که به نظر من

والدین می توانند آنها را راهنمایی
کنند و به آنها قدرت بدهند

اگر آنها بدانند , چیزی که من
به آن سنگ معنوی میگویم

اگر آنها سنگ معنوی خود را بشناسند

این که در این جهان که هستند

و اینکه زندگی شان چه معنایی دارد

زیرا آنها تحت راهنمایی والدین خود بوده اند

که به آنها ارزش بدهند

تا وقتی که وارد موقعیتی شدند

جایی که حمایت نشدند,
برایشان مشکلی پیش نیاید

وقتی که آنها بی دفاع بودند

وقتی که گم شدند

وقتی که آن هویت را
نداشتند و به مدرسه رفتند

و خواستند در جمعیت باشند

با آنهایی که مواد می کشند, و تهدیدات مجازی

یا هر چیزی دیگری

نمی دانند آنها چه کسانی هستند

اینجاست که آنها آماده
پذیرش اینجور چیز ها می شوند

خب آنچه که ما در سطح
معنوی در موردش صحبت کردیم

کاربرد بسیار مفیدی در زندگی ما دارد

وقتی بدانیم کی هستیم

برای ما بسیار آسان تر است
که آن حقیقت را زندگی کنیم

ممنونم

کاملا واضح است که شما به چند
دلیل به سمت علم روی آوردید

خب چری می خواهد بداند

چه زمانی و چگونه ارتباط تمام
جنبه های تاریخ از لحاظ معنوی و علمی

به چشم شما آمد؟

چه سوال با شکوهی

در برخی از مصاحبه های رسانه های
اجتماعی پاسخ این سوال را داده ام

و این برای بینندگان ما یک راز نیست

من در یک خانواده نا به سامان
و الکلی آمده ام

پدرم الکی بود

وقتی ده ساله بودم خانه را ترک کرد

به این ترتیب علم و موزیک تنها پناه من بود

من در سن ۵ سالگی یک دانشمند شدم

با اینکه درجه دار نبودم

خب علم همیشه یک نقش قدرتمندی
در زندگی من ایفا می کرد

می دانم از سن ۵ سالگی ام

می خواستم یک زمین
شناس شوم و شدم

همچنین فکر می کردم یک ستاره راک شوم

و هنوز هم به آن فکر می کنم

اما نقش علم

فکر می کنم دلیل اهمیت آن

این است که علم یک زبان است

تنها یک زبان وجود دارد

طریقه تعبیر جهان ماست

برای ما ایجاد کردن تغییراتی است

که همگی در این جهان آرزوی آن را داریم

برای داشتن تعاون و صلح

تقسیم آن و جهان برابری که داریم

باید نسبت به آنچه که تا به حال
فکر کردیم متفاوت تر فکر کنیم

و به نظرم مردم تمایل به
انجام این کار دارند اگر

به آنها دلیلی بدهند

علم یک زبان بی طرفانه است

با مفاهیم مذهبی ادغام نمی شود

یا با مفاهیم عصر جدید

خب علم روشی بود که من بینندگانم را
با آنچه که دانسته بودم گرامی شمردم

در ۵ سالگی آن را آغاز کردم

بعد ها با درجاتی که کسب
کردم آن را رسمی تر کردم

ولی می خواهم بسیار صریح بگویم

علم پاسخ تمام سوالات را ندارد

علم چیز جدیدی است

فقط ۳۰۰ سال سن دارد

معنویت ۵۰۰۰ سال سن دارد

ما درک معنوی داشتیم

پس به نظرم ما این را به خودمان بدهکاریم

که از کوچک ترین اطلاعاتی که
امروزه در دسترس ماست استفاده کنیم

زیرا ما در سرزمینی
نامعلوم در این جهان هستیم

پس هرچیزی که صادقانه,واقعی
باشد را به کار گیرید

و به اطلاعاتی که
واقعی هستند,متصل شوید

و اطلاعاتی که واقعی نیستند را رها کنید

و اینگونه به شفا می رسیم

به صلح می رسیم

به انرژی رایگان می رسیم

به درمان می رسیم,
تمام این چیزها

و به علم و معنویت اجازه
دهیم که به گرد هم آیند

که این دو را با یک دیگر وصلت
دهیم و به یک حکمت تبدیل کنیم

که از آنچه که علم به خودی خود
می تواند باشد هم بزرگ تر است

یا معنویت می تواند باشد

تا به ما محرک های تکاملی ببخشد

تا پیشرفت کنیم

تا پیشرفت کنیم,نه که فقط زنده بمانیم

در این جهان جدید پیشرفت کنیم

که اکنون پشت درب منزل ماست

خیلی از علم سپاسگذارم که

کمک کرد این حقیقت های
معنوی به ما باز گردند

خب علم می تواند به ما کمک کند که

بفهمیم چه چیزی واقعی
است و چه چیزی نیست

اگر واقعی نیست, آن را انجام ندهید

گرگ خیلی ممنونم که باز هم کنار ما بودی

داشتن تو برای ما افتخار است

ممنون که به سوالات بینندگان پاسخ دادید

و اوقاتتان را با ما سپری کردید

آنچه که برای امروز در نظر
گرفته بودیم هم به پایان رسید